نویسنده: پیشی
شنبه 87/8/25 ساعت 7:0 عصر
دو خط موازی زاییده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه ، قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولی گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم . و خط دومی از هیجان لرزید . خط اولی گفت : و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه ی دنج کاغذ . من روزها کار می کنم . می توانم بروم خط کنار یک جاده ی دورافتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبان . خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهارگوش گل سرخ شوم ، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت . خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت . در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند . دو خط موازی لرزیدند . به همدیگر نگاه کردند . و خط دومی زد زیر گریه . خط اول گفت : نه این امکان ندارد ! حتما یک راهی پیدا می شود. خط دومی گفت : شنیدی که چه گفتند ؟ هیچ راهی وجود ندارد . ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه . خط اولی گفت : نباید نا امید شد . ما از این صفحه ی کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم . بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند . خط دومی آرام گرفت و اندوهناک از صفحه ی کاغذ بیرون خزید . از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد . آنها از دشت گذشتند ... ، از صحراهای سوزان ... ، از کوههای بلند ... ، از دره های عمیق ... ، از دریا ها ... ، از شهرهای شلوغ ... .... سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند . ریاضیدان به آنها گفت : این محال است . هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب می کنید . فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان نا امیدتان کنم . اگر می شد قوانین طبیعت را نا دیده گرفت ، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت . پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است . شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه ماد خاص خود را از دست خواهند داد . ستاره شناس گفت : شما خود خواه ترین موجودات روی زمین هستید . رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان . سیارات از مدار خارج می شوند ، کرات با هم بر خورد می کنند ، نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید . فیلسوف گفت : متاسفم ، جمع نقیضین محال است . و بالاخره به کودکی رسدیدند . کودک فقط یک جمله گفت : شما به هم می رسید . یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی می کرد . خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم . در آن حتما آرامش خواهیم یافت . و آن دو وارد دشت شدند . روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد . و آن دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت . و آن جا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
| |